همیشه هراسم آن بودکه صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت ... ( احمدرضا احمدی )
سلام دوستان بهاری من
حال و هوایتان سرشار از شمیم بهار باد
همیشه هراسم آن بودکه صبح از خواب بیدار شوم
با هراس به من بگویند
فقط تو خواب بودی
بهار آمد و رفت ... ( احمدرضا احمدی )
سلام دوستان بهاری من
حال و هوایتان سرشار از شمیم بهار باد
برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند
که من بی او هیچم نیمه شب ها برایش دعا کردم
اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید و دعا هایم را نشنید و مورد اجابت قرار نداد
و او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم و های های گریستم و او رفت
و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و
امروز من او را برای همیشه از دست داده ام نه می توانم او را حس کنم
و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم همیشه ماندگار است (پویا)
دلنوشته های اوقیامت میشود...
درآتشکده ی آغوش من وتو
وقتی که لبریرزبوسه های تابستان لبهای تو میشوم
قیامت میشود...
امروز روز شادی و امسال سال گل نیکوست حال ما که نکو باد حال گل
گل را مدد رسید زگلزار روی دوست تا چشم ما نبیند دیگر زوال گل
بهار و فصل های دیگر در وجود توست ؛
زمانی می رسد که شادی و سرخوش هم چون کودکان ؛ این بهار توست ...
امروز روز شادي و امسال سال گل نيكوست حال ما كه نكو باد حال گل
گل را مدد رسيد زگلزار روي دوست تا چشم ما نبيند ديگر زوال گل
بهار و فصل های دیگر در وجود توست ؛
زمانی می رسد که شادی و سرخوش هم چون کودکان ؛ این بهار توست ...
برخیز که میرود زمستان بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه منقل بگذار در شبستان
وقتی تو می آیی
خودم ودلم یک جا بند نمی شویم
بگذار پنجره را باز کنم
شب بوی تو را می دهد
دست خودم نیست
که نوشته هایم به رنگ چشم های توست
خوشا فصل بهار و رود کارون
افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهٔ آب
نمایان صدهزاران نخل وارون
نه به شاخ گل نه بر سرو چمن پبچیده ام
شاخه تاکم بگرد خویشتن پیچیده ام
گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود
دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بهحالِ روزگار ...
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمینوشی ز جام
نقل و سبزه در میانِ سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار...
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...